بهار بود. صلات ظهر بود. به گورستان بودم و پای درخت کُنار انتهای دارالرحمه. باران باریده بود. آب در گودال میان دو گور جمع شده بود. سیرِ کُنار بودم. دهانم کویر بود. کویر به آب دادم. تا مدتها ها که میکردم بوی نعش برخواست از حلق. از گلوگاهم خون هزار مُرده میجوشید.
سرم را به سمت آبی رنگباخته خم میکنم. خیره میشوم به ابرهای سیاه تکهپاره. زخمهای کبود آسمان. خون مردگی. خبری از انفجار نیست. باید باز بدوم. بروم. کجا؟ نمیدانم. چیزی یادم نیست. نیست؟ هست. چند پا جدا شده از تن. چند تن، فراموششده پشت سر. جسد جسد جسد، تلنبار شده روی هم. خون گرمشان جاری ست در شیارهای پوست دستهام. من که لمس نکردمشان. این خونهای سرخ که آرام و قرار ندارند چطور جاماندهاند پیش من؟ باز صدای انفجار پخش میشود از هر سمت. لای پاهام گرم میشود. خیسی سر میخورد از ران. میریزد داخل کفشهام. میترسم؟ ابدن، اصلن. باید باز بروم، باز بدوم. پاها حرف شنوی ندارند از من. گوش که ندارند، نمیشنوند صدای انفجار را در سر.
___
روبهرو تاریک. تنها شکاف خطوطی مورب بر سیاهی. دویدن و نرسیدن. جمعیت زلال چون آب، چون رود زیبا، سوی نیزارها. اولی بود یا دومی یا که هفتاد و نهمی، گفت: مادرم چه؟» و پرنده شد، پرید. دیگری نپرسید. نگاه کرد و گودالی عمیق میان دسته و تنهی جناغ سینه یافت. و خون که از سینه خالی شد گفت: برادرم را اینجا دفن کنید» و دیگری و دیگری و دیگری هیچ نگفت. و ایستاد، مثال نخل. و با شاخههاش بر شهر سایه افکند. و از دورها از تاریکی از آنسوی نیزار
[دختران به نای نی خواندند:
در به در شدی، دیدی؟
بیپسر شدی، دیدی؟
خونجگر شدی، دیدی؟]*
*مرداد، اتوبوس، خاوران / علی اسدالهی
___
کجایی آی چشم؟
چگونه تاب میآوری.؟
ذهن از کدام نقطه بیاغازد
تا با عذاب نیامیزد؟
این وهن کهنه را
بر شانههای ایوب هم که بگذاری
میگندد.
موج مذاب مردمکهای درد
در چشمههای هذیان
و روز
انفجار برشهای سرخ
بر دوایر نیلوفرین.
کبود میشود
جبین دشت در هجوم هها
کبود میشود.
و خیمه میزند مصیبت خاک
بر آفتاب نیلوفری.
نوایی از کرانههای مبهم جنوب مینواید:
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت.»
[منظومهی ایرانی / محمد مختاری]
به کتابهای دست دوم بیشتر از ورقنخوردهها علاقه دارم. کتابهای دست به دست شده واجد هویتی به خصوص اند. یادداشتی در صفحهی نخست، نام و مکانی بالای عنوان کتاب، خطی با مداد زیر یک کلمه، خطی با خودکار سبز زیر یک سطر و پانوشتی بر آن، اعدادی هاشور خورده در انتهای کتاب و. همگی چیزی به آن کتاب اضافه کردهاند. تمام آن حروفِ اغلب دستنویس به کتاب تاریخ بخشیدهاند و به صاحب/صاحبان پیشینش نامیرایی.
__
پیش از غروب یکی از روزهای تابستان دو سال پیش با سین» پیادهروهای تو در توی مقبرهی خیام را قدم میزدیم که به دوستی برخوردیم. مشوش بود. لابهلای احوالپرسیهای مقطّع ناگاه جملهای به زبان آورد که موجب سرایت تشویشش به من شد. جمله را مدتها پیش انتهای کتابی خطی کرده بودم. دو ماه پیش از بیرون لغزیدن آن جمله از دهان او کتابهایم را به یک کتابفروشی دست دوم فروخته بودم. او کتاب را خریده بود و از امضای ثبت شده بر صفحهی نخست صاحب پیشینش را شناخته بود.
من پیش او جا ماندهام.
__
به یادداشتها و خطوطی که بر کتابها ثبت کردهام یا برایام ثبت شده فکر میکنم. تنها برخیشان را به خاطر میآورم؛
یاوهشعری ابتدای مسخ و داستانهای دیگر» کافکا و اعدادی که نشان میدهد کتاب را اردیبهشت نود و یک از نمایشگاه کتاب تهیه کردهام. مدتی گذشت تا بدانم شعر هرچه هست و از هرآنجا که میجوشد نزد من نبوده و نیست. تمام اراجیفی را که به نام شعر نوشته بودم پاره کردم بعدتر. به هرحال بلوغ بود و جوشهایی که دیگر محو شدهاند.
جملهای مختومه به تولدت مبارک» انتهای همنوایی شبانهی ارکستر چوبها. میم» نوشته بود. چند روز از سالگرد چشم باز کردنم گذشته بود. شب میم تماس گرفت و گفت نزاراحوال است و هرطور شده خودم را به کافهی دور میدان اصلی شهر برسانم. رساندم. الحق که نزاراحوال هم بود. شروع کرد به جنبادن فک. بیوقفه میگفت و میشنیدم. از کافه بیرون زدیم. خیابانها را متر میکردیم. میگفت و میشنیدم. من حرف زدن نمیدانم، این است که بیشتر به شنیدن نزدیکم. چندی از یازده شب گذشته بود که وقت خداحافظی روبهروی خانهاش کتاب را از کیف بیرون کشید و داد دستم. تشکر کردم و تا رسیدن به خانه آن جمله را نخواندم.
علی بوتیمار» کوبیدهای بر صفحهای از میانهی تاریخ سینمای بوردول. هربار از دانشگاه که برمیگشتم، چمدان که باز میکردم، مادرم شاکی میشد که جای اینها چهار تکه لباس بخر برای خودت». کتابخانه نداشتم و کتابها را میچیدم توی کارتنهایی و میگذاشتمشان گوشهی انباری تا کمتر جا بگیرند. خودم به اندازهی کافی جا اشغال میکردم. یک روز وقتی برای برداشتن کتابی به انباری سر زدم با صحنهای عجیب روبهرو شدم. مادرم که کینه داشت از کتابها پشت به من گوشهی انباری نشسته بود. کتابها را از کارتنها بیرون آورده اطرافش پخش کرده بود. ترسیدم. بالا سرش که رسیدم دیدم دستش میرود سمت استامپی که روی زمین است، بعد کتابی را از وسط باز میکند و نامم را بر صفحهای میکوبد. مهر ژلاتینی سادهای به نام من سفارش داده بود و بر تمام کتابها میکوفت: پول زبون بسته رو دادی پای اینا، اینجوری کسی نمیتونه ی کنه ازت».
عاقبت همهشان را یدند.
__
شهریار مندنیپور داستانی دارد در مومیا و عسل» درمورد نویسندهای که برای پیدا کردن نسخهای خاص از یکی از کتابهاش سرگردان شهرها میشود. به کتابفروشیها و کتابخانهها سر میزند، نشانی تمام کسانی که کتابش را خریدهاند جستوجو میکند و خانه به خانه پسشان میگیرد. او یک بار کتاب را مینویسد و هزاران بار آوارهاش میشود.
__
به طاهره داورزنی» بگویید هدیهاش دارد میپوسد پیش من.
من آدمِ رابطهها نیستم. آدمِ دوستیها و رفاقتهای پُر سر و صدا. این را هم خوب میدانم در ارتباط با اطرافیانم هیچگاه ثابت قدم نبوده ام. تا یادم هست بیشتر دوست داشته ام با آدمهای تنها رابطه برقرار کنم. با آدمهایی که چنان در انزوای خود غرق اند گویی رستگاری را در دیده نشدن یافتهاند، در بیچهره بودن. سخت است به چشمشان بیایی. آدمهایی که ناخواسته یا خودخواسته هر روز و هر لحظه بیشتر در چاهِ عمیق و تاریکِ درونشان فرو میروند. آدمهایی که اگر بخواهند توانِ بریدن از خودشان را هم دارند. حرف زدن با این افراد دلنشینترین و در عین حال حزنانگیرترینِ کارها ست. شاید به خاطرِ همین میلِ درونیاَم به عزلتِ این آدمهاست که وقتی میبینم دارند سعی میکنند از زاویهای که اختیار کرده اند برخیزند و طعمِ ارتباط با جامعه را بچشند، ازشان فاصله میگیرم و دیگر میلی به همکلامی با آنها ندارم. میشوند شکلِ شکستنِ سکوت. میشوند آدمهای حرّافی که توانِ تحملشان برایاَم دشوار میشود. میشوند تصویرِ رابطههای چندشآور. آن وقت دیگر نمیتوانم برای گوشهنشینیِ سابقشان احترامی قائل شوم. آنوقت کمتر باهاش صحبت میکنم، مگر در جمع. دوست ندارم باهاش جایی تنها بمانم. کم هستند آدمهایی که تنهاییشان کشدار بوده. آدمهایی که لذت نبردن از رابطهها برایشان ادامهدار بوده. آخ که چه دوستداشتی هستند این آدمها. آخ که چه انزوای شیرینی دارند. آخ که چقدر دوست دارم در این انزوا بلعیده شوم.»
این را پنج سال و اندی پیش نوشته بودم. صاد» را ندیده بودم هنوز، که از فرط تنهایی قدرت تکلمش را از دست داده بود. جیم» را نمیشناختم که سرگردان خیابان با دشمنان خیالیاش میجنگد. نمیدانستم حتا ز» نامی وجود دارد و روزی در فاصلهی چند متریام روسری از سربرمیدارد و در هوا میرقصاند که چرا کسی نمیآد خونهی ما مهمونی» و میرقصد و میلرزد و بر زمین میافتد و صورتش غلتان ترکیب کف و خاک میشود. خام بودم وقتی مینوشتم انزوای شیرین»، این دیگر چه ترکیب تهوعآوری ست؟ البته که هنوز گوشهنشینها را بیشتر دوست دارم و از حرّافها گریزانم، شاید چون از همیشه تنهاتر شدهام و افتادهام گوشهای و جز آنها که خیالشان میکنم دوست و همصحبتی ندارم. اما آن زمان به طرز حیرتآوری انزوا را سادهانگارانه میفهمیدم. جنون را سادهانگارانه میفهمیدم و خیال میکردم آنکه هذیان میگوید به عارفمسلکانی شباهت دارد که شطحشان وابسته به هیچ عامل بیرونی نیست. خام بودم.
طوری کف خیابان را بو میکشید و لای تَرَکهای آسفالت را نگاه میکرد گویی بخشی از خودش را آنجا جا گذاشته است. درست همانطور که وقتی روبهروی آینه میایستاد، در منافذ، در پستی- بلندی و در جایجای تناش به جستجوی قیری کبود بود. بیشک میان او و خیابان رابطهای ناگسستنی، غیر قابل انقطاع و پاره ناشدنی برقرار است. رابطهای که حکایت از پیوندی خونی دارد؛ امعاء و احشای منجمد زیر پای مردم یا آسفالتِ ریخته شده درون قالب یک انسان.
__
برابر فروشگاهی ایستاده است. بر سردر فروشگاه حروفی به هم چسبیده از دیوار بیرون زده اند: لباس نهی امید. چه ترکیب تحریککنندهای. او ولی آن را نمیخواند. نمیتواند که بخواند. به نیمرخاش اگر خیره شوید گمان خواهید برد که داخل مغازه را دید میزند، اما این حقیقت ندارد. کافی ست زاویهتان را تغییر داده و از روبهرو دقیق به چشمهاش نگاه کنید تا بفهمید مسیر نگاهاش از شیشهی محافظ مغازه تجواز نمیکند. زُل زده به شیشه اما نمیتواند خودش را خوب ببیند؛ اگر شیشه اندکی مات بود. چشمهاش را تنگ میکند شاید بهتر ببیند. بیفایده است. برمیگردد و از انعکاس تصویر نامشخصاش بر شیشه و تمام لباسهایی که باز کردن دکمههاش نصیب دستهای او نیستند فاصله میگیرد.
__
باد از روبهرو که میوزید، میتوانستم تعداد دندههاش را بشمارم. پیراهن نازکاش میچسبید به تن، طوری که تمامِ خطوط بدن نمایان میشد. از روی همین خطوط هم بود که احساس کردم او را جای دیگری نیز دیدهام. شبیه شخصیت اصلی یکی از داستانهای چوبک بود. شخصیتی به شدت واقعی. یکی از همانها که هیچ بعید نیست در یکی از پرسههای شبانهتان در خیابان با او برخورد کنید، در حالی که سرش توی سطل زباله به دنبال چیزی میگردد و پیراهناش تا ناف بالا کشیده شده است، و شما از روی دندههای چسبیده به پوست تناش او را خواهید شناخت اگر یکی از داستانهای چوبک را خوانده باشید.
__
[خسته که میشد مینشست، و وقتی مینشست، بدترین جاها مینشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زبالهها، جایی که تنابندهای نبود، جنبندهای رد نمیشد و بوی گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعتها تو خودش کنجله میشد و حرکت نمیکرد، پشت سر هم ناله میکرد که چرا هیشکی از اونجا رد نمیشه. چرا کسی به داد ما نمیرسه، بعد، بعدش خواب میرفت، خواب که میرفت صداهای عجیب و غریب درمیآورد، به خودش میپیچید. بیدار که میشد، منو به باد فحش میگرفت، که چرا بیدارش کردم، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمش شده، دلش مالش میره.]
آشغالدونی / ساعدی
عزت! عزتالله! از تو تنها یک شعر برای ما باقی ماند، همان که با صدای بیرحمانهات خواندی. همان که در انتهاش ایستادی و ما را نیز در بیست و دو سالگیمان متوقف کردی. آن درخواست اما، آن تقلا، آن آمینِ هولناک، جریان خون توست در رگهای تمام مردگان. سوراخِ آن گلولهی سوزان بر جمجهات نیز بشارتی ست برای آیندگان؛ ما را به خاطر بیاور»:
ما را به خاطر بیاور!
ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله بودیم
شور و عشق در سینه داشتیم و
پیش از آن که عاشق شویم
سینه بر خاک سوده
مردیم
ما را به خاطر بیاور!
ما را که سینهسرخانی خنیاگر بودیم
و دَه به دَه
نه در آسمان و نه در کوهسار
و نه بر شاخسار
که در بازار
پیش از آنکه آوازهخوان شویم
بر شاخهای تکیده از تکیهگاه خویش، جان وا سپردیم.
به خاطر دارم پیامشان را
سرنوشتشان را
آری.
و همیشه در گذرگاه خاطرم در گذر است
آوازهای صامت سینهسرخانِ سینه بر سیخ
و تجسد آرزوهای بیست و دو سالگان سینه بر سنگ
و از تکرار یادشان
شاید پیش از آنکه شاعر شوم
بیست و دو ساله بمیرم.
آمین!»
درباره این سایت