به کتابهای دست دوم بیشتر از ورقنخوردهها علاقه دارم. کتابهای دست به دست شده واجد هویتی به خصوص اند. یادداشتی در صفحهی نخست، نام و مکانی بالای عنوان کتاب، خطی با مداد زیر یک کلمه، خطی با خودکار سبز زیر یک سطر و پانوشتی بر آن، اعدادی هاشور خورده در انتهای کتاب و. همگی چیزی به آن کتاب اضافه کردهاند. تمام آن حروفِ اغلب دستنویس به کتاب تاریخ بخشیدهاند و به صاحب/صاحبان پیشینش نامیرایی.
__
پیش از غروب یکی از روزهای تابستان دو سال پیش با سین» پیادهروهای تو در توی مقبرهی خیام را قدم میزدیم که به دوستی برخوردیم. مشوش بود. لابهلای احوالپرسیهای مقطّع ناگاه جملهای به زبان آورد که موجب سرایت تشویشش به من شد. جمله را مدتها پیش انتهای کتابی خطی کرده بودم. دو ماه پیش از بیرون لغزیدن آن جمله از دهان او کتابهایم را به یک کتابفروشی دست دوم فروخته بودم. او کتاب را خریده بود و از امضای ثبت شده بر صفحهی نخست صاحب پیشینش را شناخته بود.
من پیش او جا ماندهام.
__
به یادداشتها و خطوطی که بر کتابها ثبت کردهام یا برایام ثبت شده فکر میکنم. تنها برخیشان را به خاطر میآورم؛
یاوهشعری ابتدای مسخ و داستانهای دیگر» کافکا و اعدادی که نشان میدهد کتاب را اردیبهشت نود و یک از نمایشگاه کتاب تهیه کردهام. مدتی گذشت تا بدانم شعر هرچه هست و از هرآنجا که میجوشد نزد من نبوده و نیست. تمام اراجیفی را که به نام شعر نوشته بودم پاره کردم بعدتر. به هرحال بلوغ بود و جوشهایی که دیگر محو شدهاند.
جملهای مختومه به تولدت مبارک» انتهای همنوایی شبانهی ارکستر چوبها. میم» نوشته بود. چند روز از سالگرد چشم باز کردنم گذشته بود. شب میم تماس گرفت و گفت نزاراحوال است و هرطور شده خودم را به کافهی دور میدان اصلی شهر برسانم. رساندم. الحق که نزاراحوال هم بود. شروع کرد به جنبادن فک. بیوقفه میگفت و میشنیدم. از کافه بیرون زدیم. خیابانها را متر میکردیم. میگفت و میشنیدم. من حرف زدن نمیدانم، این است که بیشتر به شنیدن نزدیکم. چندی از یازده شب گذشته بود که وقت خداحافظی روبهروی خانهاش کتاب را از کیف بیرون کشید و داد دستم. تشکر کردم و تا رسیدن به خانه آن جمله را نخواندم.
علی بوتیمار» کوبیدهای بر صفحهای از میانهی تاریخ سینمای بوردول. هربار از دانشگاه که برمیگشتم، چمدان که باز میکردم، مادرم شاکی میشد که جای اینها چهار تکه لباس بخر برای خودت». کتابخانه نداشتم و کتابها را میچیدم توی کارتنهایی و میگذاشتمشان گوشهی انباری تا کمتر جا بگیرند. خودم به اندازهی کافی جا اشغال میکردم. یک روز وقتی برای برداشتن کتابی به انباری سر زدم با صحنهای عجیب روبهرو شدم. مادرم که کینه داشت از کتابها پشت به من گوشهی انباری نشسته بود. کتابها را از کارتنها بیرون آورده اطرافش پخش کرده بود. ترسیدم. بالا سرش که رسیدم دیدم دستش میرود سمت استامپی که روی زمین است، بعد کتابی را از وسط باز میکند و نامم را بر صفحهای میکوبد. مهر ژلاتینی سادهای به نام من سفارش داده بود و بر تمام کتابها میکوفت: پول زبون بسته رو دادی پای اینا، اینجوری کسی نمیتونه ی کنه ازت».
عاقبت همهشان را یدند.
__
شهریار مندنیپور داستانی دارد در مومیا و عسل» درمورد نویسندهای که برای پیدا کردن نسخهای خاص از یکی از کتابهاش سرگردان شهرها میشود. به کتابفروشیها و کتابخانهها سر میزند، نشانی تمام کسانی که کتابش را خریدهاند جستوجو میکند و خانه به خانه پسشان میگیرد. او یک بار کتاب را مینویسد و هزاران بار آوارهاش میشود.
__
به طاهره داورزنی» بگویید هدیهاش دارد میپوسد پیش من.
کتاب ,یک ,پیش ,کتابها ,تمام ,بیرون ,کتاب را ,را به ,را از ,بود و ,کتابها را
درباره این سایت