عزت! عزتالله! از تو تنها یک شعر برای ما باقی ماند، همان که با صدای بیرحمانهات خواندی. همان که در انتهاش ایستادی و ما را نیز در بیست و دو سالگیمان متوقف کردی. آن درخواست اما، آن تقلا، آن آمینِ هولناک، جریان خون توست در رگهای تمام مردگان. سوراخِ آن گلولهی سوزان بر جمجهات نیز بشارتی ست برای آیندگان؛ ما را به خاطر بیاور»:
ما را به خاطر بیاور!
ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله بودیم
شور و عشق در سینه داشتیم و
پیش از آن که عاشق شویم
سینه بر خاک سوده
مردیم
ما را به خاطر بیاور!
ما را که سینهسرخانی خنیاگر بودیم
و دَه به دَه
نه در آسمان و نه در کوهسار
و نه بر شاخسار
که در بازار
پیش از آنکه آوازهخوان شویم
بر شاخهای تکیده از تکیهگاه خویش، جان وا سپردیم.
به خاطر دارم پیامشان را
سرنوشتشان را
آری.
و همیشه در گذرگاه خاطرم در گذر است
آوازهای صامت سینهسرخانِ سینه بر سیخ
و تجسد آرزوهای بیست و دو سالگان سینه بر سنگ
و از تکرار یادشان
شاید پیش از آنکه شاعر شوم
بیست و دو ساله بمیرم.
آمین!»
درباره این سایت