محل تبلیغات شما

طوری کف خیابان را بو می‌کشید و لای تَرَک‌های آسفالت را نگاه می‌کرد گویی بخشی از خودش را آنجا جا گذاشته است. درست همان‌طور که وقتی روبه‌روی آینه می‌ایستاد، در منافذ، در پستی- بلندی و در جای‌جای تن‌اش به جستجوی قیری کبود بود. بی‌شک میان او و خیابان رابطه‌ای ناگسستنی، غیر قابل انقطاع و پاره ناشدنی برقرار است. رابطه‌ای که حکایت از پیوندی خونی دارد؛ امعاء و احشای منجمد زیر پای مردم یا آسفالتِ ریخته شده درون قالب یک انسان.
__
برابر فروشگاهی ایستاده است. بر سردر فروشگاه حروفی به هم چسبیده از دیوار بیرون زده اند: لباس نه‌ی امید. چه ترکیب تحریک‌کننده‌ای. او ولی آن را نمی‌خواند. نمی‌تواند که بخواند. به نیم‌رخ‌اش اگر خیره شوید گمان خواهید برد که داخل مغازه را دید می‌زند، اما این حقیقت ندارد. کافی ست زاویه‌تان را تغییر داده و از روبه‌رو دقیق به چشم‌هاش نگاه کنید تا بفهمید مسیر نگاه‌اش از شیشه‌ی محافظ مغازه تجواز نمی‌کند. زُل زده به شیشه اما نمی‌تواند خودش را خوب ببیند؛ اگر شیشه اندکی مات بود. چشم‌هاش را تنگ می‌کند شاید بهتر ببیند. بی‌فایده است. برمی‌گردد و از انعکاس تصویر نامشخص‌اش بر شیشه و تمام لباس‌هایی که باز کردن دکمه‌هاش نصیب دست‌های او نیستند فاصله می‌گیرد.
__
باد از روبه‌رو که می‌وزید، می‌توانستم تعداد دنده‌هاش را بشمارم. پیراهن نازک‌اش می‌چسبید به تن، طوری که تمامِ خطوط بدن نمایان می‌شد. از روی همین خطوط هم بود که احساس کردم او را جای دیگری نیز دیده‌ام. شبیه شخصیت اصلی یکی از داستان‌های چوبک بود. شخصیتی به شدت واقعی. یکی از همان‌ها که هیچ بعید نیست در یکی از پرسه‌های شبانه‌تان در خیابان با او برخورد کنید، در حالی که سرش توی سطل زباله به دنبال چیزی می‌گردد و پیراهن‌اش تا ناف بالا کشیده شده است، و شما از روی دنده‌های چسبیده به پوست تن‌اش او را خواهید شناخت اگر یکی از داستان‌های چوبک را خوانده باشید.
__
[خسته که می‌شد می‌نشست، و وقتی می‌نشست، بدترین جاها می‌نشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زباله‌ها، جایی که تنابنده‌ای نبود، جنبنده‌ای رد نمی‌شد و بوی گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعت‌ها تو خودش کنجله می‌شد و حرکت نمی‌کرد، پشت سر هم ناله می‌کرد که چرا هیشکی از اون‌جا رد نمی‌شه. چرا کسی به داد ما نمی‌رسه، بعد، بعدش خواب می‌رفت، خواب که می‌رفت صداهای عجیب و غریب درمی‌آورد، به خودش می‌پیچید. بیدار که می‌شد، منو به باد فحش می‌گرفت، که چرا بیدارش کردم، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمش شده، دلش مالش می‌ره.]
آشغالدونی / ساعدی

لحظه‌یی به خون / دمی به شک

گفتند خواهند سوزاند

به او بگویید مرا پس بیاورد

خودش ,یکی ,خیابان ,شیشه ,می‌نشست، ,هم ,یکی از ,و از ,از روبه‌رو ,داستان‌های چوبک ,او را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی